دلتنگی.....
نامه ای به …
با سلام…خواستم بنویسم…البته خواستم بگویم…نه !نه! خواستم ببینم…خواستم روی ماهتان را ببینم…آخر این دل,تنگ شما شده!
آری آقای خوبم!آقای خوبی ها! هر از چند گاهی این دل برای شما بیتاب می شود…دوست دارد بگوید با شما,حرفهای نگفته و نهفته را.
آقای من!اجازه هست کمی خودمانی بگویم؟!
آقاجونم!دلم براتون خیلی تنگ شده ! میدانم چه چیزی مانع دیدار روی ماهتان است(انا عبدالعاصی)!!!!!اما آقااااااااااا!اخه ما هم دل داریم و هر دلداری در پی یار!
هرجا و هر کوی و برزن که می روم از شما (دم) میزنم!اری!فقط دم میزنم و بس!یعنی فقط ادعای دوست داشتنتان را دارم,شبیه بچه ها که فقط مادرشان را دوست دارند و بس دیگر کاری از دسشان بر نمی آید و مادرشان را به یک آب نبات می فروشند…اما باز هم بر می گردند…حبیا من هم,همان کودک درگاه شما هستم,گر برانی ور بنوازی من از این درگه برون نروم…
اللهم ارنی الطلعة الرشیدة والقرة الحمیدة