یک پله تا معبود
ما آدمها حیات خود را از کودکی آغاز میکنیم. و هیچگاه آن را از یاد نمیبریم و لحظههای ناب آن از دل ما بیرون نمیرود. چقدر در پناه آغوش مادر آرام بودیم و چقدر در چهار دیواری خانۀ پدری آزاد بودیم؛ چه امنیتی داشتیم و چه صمیمیتی برمیداشتیم. آدم هر کجا که میرود و به هر کجا که میرسد باز به دوران کودکی نمیرسد. هرچه میگردد دیگر آن دوران طلایی را پیدا نمیکند.
ما آفریده نشدهایم که حسرتزدۀ گذشتههایمان باشیم، پس پرسش اساسیتری پیش میآید: ما که در خانۀ پدری خوش بودیم و در آغوش گرم مادری خوشبخت بودیم بناست به کجا برویم که از آنجا بهتر باشد؟ و به کجا برسیم که همۀ خوشیهای گذشته مقدمۀ آن باشند؟ اگر در آغاز، مادری مهربان داشتیم و در امان پدر بودیم، در بزرگی وضعمان بنا نیست بدتر شود، بناست به خدایی برسیم که مهربانتر از مادر و پرامانتر از پدر باشد.
و اما مسجد. همۀ لذتی که حضور در خانۀ پدری دارد اینجا هم احساس میشود. تمام احساس گمشدۀ آغوش مادری در اینجا هم ادراک میشود. تازه احساس میکنی اینجا خانۀ خودت است. خانهای که سرپناه روح سرگشته، بینهایت طلب و بیقرار توست. معمولاً آدم بعد از اینکه معتکف شد میفهمد که چقدر به اعتکاف نیاز داشته است. و چقدر مسجد جای خوبی بوده است.
منبع:(http://bayanmanavi.ir)