قصه ی دلتنگی های امشب.....
06 بهمن 1395 توسط مدرسه مهران ایلام
قصه ی دلتنگی های من
قصه ی امشب مادربزرگ.یکی بود یکی نبود…روزی روزگاری….خدا خواست ادمی را خلق کند ….فرشته گفتند: معبودا دست نگه دار این موجود در زمین فساد و خونریزی می کند. خدا در جواب گفت:نه من این موجود را میشناسم او می تواند جانشین من شود. و آن روز من خلیفه الله نامیده شدم. و اما….امروز من همانی هستم که فرشته توصیف کردند….و تنها افسوس و افسوس که معبودم به من دل بست و من به غیر او روی اوردم.
استغفرالله ربی و اتوب الیه من جمیع ذنوبی. معبودا دست نیازم دگربار سمت توست…و بازهم اعتراف میکنم انا عبدک العاصی.