شهادت..
پيروز واقعي شهدا هستند
هشت روز از جنگ نگذشته بود كه توانستم با اصرار، مسئول شوراى مركزى جهاد ‘تربت’ را راضى كنم تا مرا به جبهه بفرستد. هنوز هيچ سازماندهى براى اعزام نيرو وجود نداشت. با يك آمبولانس آمدم ‘اهواز’ و از آنجا ‘دكتر شهيد زاده’ را براى حمل مجروح فرستادم ‘آبادان’. دو ساعت بعد ‘بيمارستان طالقانى’ بودم. گلوله هاى توپ و خمپاره و هواپيماهاى دشمن امان مردم را بريده بودند. در اولين برخورد با تمام وجود مظلوميت اسلام را حس كردم. تعداد شهدا و مجروحين به قدرى زياد بود كه بلافاصله به اتفاق دو خانم پرستار ما را فرستادند ‘خرمشهر’. تمام جاده در قرق ‘خمسه خمسه’ و توپخانه دشمن بود. مردم در اين شرايط خانه هاى ويران شده شان را ترك مى كردند. برادر مجروح سپاهيى را به ‘آبادان’ منتقل مى كرديم. دو پا و يك دستش قطع شده بود و خون چشمهاى نجيبش را گرفته بود. اما هنوز جان در بدن داشت. تمام توانم را مصروف رساندن او به ‘آبادان’ كردم. وقتى او را با برانكارد پايين مى آوردند، در همان يكى دو دقيقه قبل از اوج گرفتن و قالب خاكى تهى كردن، انگشتان دستش را به علامت پيروزي به عالم و آدم نشان داد. من هنوز مسحور آن ابهت هستم.
بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلادر عمليات بستان [طريق القدس- 8/9/60 - غرب سوسنگرد و بستان] شركت داشتم. گروهان ما كه براى محاصره دشمن از پشت رفته بود خيلى زود خودش در تنگنا قرار گرفت. ساعت 1 و 30 دقيقه شب بود. از هر طرف به ميدان مين برخورد كرديم. تعداد زيادى از بچه ها روى مين رفتند و يا هدف تير و تركش قرار گرفته و شهيد شدند. من از ناحيه دست و سر مجروح شدم. تا صبح در ميان باد و باران، با بدن زخمى روى زمين افتاده بوديم. آنها كه زخمشان عميقتر بود، يكى يكى از اطرافيانشان خداحافظى مى كردند و لحظه اى بعد آرام براى هميشه به خواب مى رفتند. با روشن شدن هوا، همه اميدمان به يأس مبدل شد. اما بر خلاف انتظار، نيروهاى كمكى و توپ ها و تانكهاى خودى رسيدند و در عرض چند ساعت دشمن را به عقب راندند و سنگرهايشان را تصرف كردند. آن قدر خوشحال شديم كه مى خواستيم تا پشت خط همين طور سينه خيز برويم. شعرى كه آن موقع بعد از فتح بستان برادران مى خواندند و اشك از ديده همه مجروحين در كنار شهدا جارى كرد اين بود: بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا… .
…………………………………………………………………………………..
يا حسين
در عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] منطقه ‘شلمچه’، فرمانده دسته بودم. كارگردان ما حمل مجروح بود. عمليات چند روز بيشتر طول نكشيد و پيروزى چشمگيرى نداشت. تعداد قابل توجهى شهيد و مجروح داشتيم كه به عقب منتقل شدند و بعد از آن آماده باش بوديم تا عمليات كربلاى پنج. [19/10/65- شلمچه] بچه ها به خاطر وضعى كه در ‘كربلاى چهار’ بوجود آمد با خشم و نفرت بيشترى به خط زدند و نتيجه بسيار خوبى هم گرفتند. پنج روز بعد از عمليات دسته ما مشغول پاكسازى سنگرها شد تا چنانچه شهيد و مجروحى جا مانده باشد جمع آورى كند. رمز ما موقع جست و جو ‘ياحسين’ بود و نيروى خودى با تكرار همين كلمه، ما را متوجه خود مى كرد. آن روز همين طور كه لابلاى جنازه هاى دشمن مى گشتيم و ‘ياحسين’ مى گفتيم، يك نفر با صداى بسيار ضعيفى همين عبارت را بر زبان آورد. به اتفاق برادران رفتيم داخل سنگر و او را از ميان كشته هاى دشمن پيدا كرديم. يكى از برادران او را به دوش گرفت. به طرف آمبولانس مى آمديم كه خمپاره اى از گرد راه رسيد. برادرى كه مجروح حمل مى كرد به فيض شهادت رسيد؛ بى آنكه به زخمى آسيبى برسد.
…………………………………………………………………………………..
من براي شهيد شدن آمده بودم
در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. زخميها را به ‘باختران’ انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند. ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود. دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟ با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست. با شرمندگى از او دور شديم. بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.
…………………………………………………………………………………..
چه جاي خوابيدن است
در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] داخل دژ اول ‘ميدان امام رضا (ع)’ در حال ورود به كانال بودم. يك تويوتا در حالى كه بلندگوى كوچكى روى آن نصب شده بود و صداى سوزان مداح از آن بلند بود به آرامى از كنارم گذشت. صورت زيباى چند نفر كه حالت خوابيده داشتند و روى لبه كنارى اتاق تويوتا جلوه مى كردند توجه مرا جلب كرد. به خيال اينكه خسته و خوابيده اند جلو رفتم و صدا زدم: برادرها بلند شويد، چه جاى خوابيدن است؟! نزديكتر آمدم و يكى از آنها را با دست تكان دادم. به همان طرف افتاد. تازه فهميدم كه همه آن نورچشمان، شهيد شده اند. پيشانى كسى را كه حركت داده بودم با چشم اشك آلود بوسيدم.
…………………………………………………………………………………..
من رفتني هستم
سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد. شبى او را كشيدم كنار و گفتم: ‘شما هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، نمازهاى پنج گانه هم بر شما واجب نيست، چه رسد به نماز شب كه مستحب است’. گفت: ‘مى دانم برادر جابر، منتها اين براى كسى است كه بالاخره مكلف مى شود، من عمرم به دنيا نيست. رفتنى هستم و نمى خواهم لذت عبادت را نچشيده بروم’. او چند روز بعد در درگيرى با نيروهاى دشمن شهيد شد.
…………………………………………………………………………………..
مکاشفه
عمليات كربلاى 5 شروع شده بود. من مسئول قبضه ى خمپاره ى 60 گردان پياده ى المهدى (عج) بودم كه قرار بود بعد از گردان غواص ها وارد عمل شوم. با قايق هاى تندرو به سمت نيروهاى عراقى پيش مى رفتيم. وسط درياچه ى ماهى قايقمان خراب شد. هرچه سعى كرديم، روشن نشد كه نشد. مانديم وسط آب و دشمن هم چنان اطراف ما را مى زد. تا اين كه قايقى كه از خط بر مى گشت از راه رسيد و ما را بكسل كرد و برد عقب. شب تا صبح كنار اسكله ى شهيد باكرى مانديم. روز بعد رفتيم جلو، يعنى انتهاى كانال ماهى. سومين شبى بود كه زير آتش دشمن تاب مى آورديم. رفيقى داشتيم به نام هاشم اعتمادى. به من گفت: ‘حسين! پلاكم را موقع غذا خوردن در اسكله جا گذاشتم؛ معنى اش اين است كه من شهيد و مفقود مى شوم.’ گفتم: ‘كارت پلاك كه دارى. بده شماره اش را روى دست و پايت بنويسم’. گفت: ‘شايد دست هايم هم قطع شود’. گفتم: ‘بس كن ديگر، اين قدر خودت را لوس نكن’. بعد، هر دو سكوت كرديم. صبح شد. هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه با خمپاره ى 60 ما را زدند. هاشم سر و سينه اش داغان شد. چند دقيقه بعد خمپاره ى ديگرى آمد و همان طور كه خودش پيش بينى كرده بود، دست هايش را قطع كرد.
…………………………………………………………………………………..
آتش بر آتش
تقريبا قبل از عمليات رمضان [23/4/61- پاسگاه زيد، شلمچه، شرق بصره] بود. ما را آوردند ‘شلمچه’، براى بازكردن محور عملياتى. دو نفر از دوستان ما در همان ‘بستان’ ماندند. قرار بود بعد از چند روز كه كارشان در آنجا تمام شد به ما بپيوندند. اما خيلى زود خبر آوردند كه شهيد شده اند. نحوه شهادتشان هم از اين قرار بوده كه براى پاكسازى ميدان مينى كه در بوته زار قرار داشته اول محوطه را با بنزين آتش مى زنند. اما موقع برگشت پايشان به يك سيم تله برخورد مى كند. انفجارى رخ مى دهد و پاهاى هر دو قطع مى شود و مى افتند وسط ميدان. كسى هم آن حوالى نبوده كه به دادشان برسد. كم كم آتش مى آيد و آنها را به كام خود مى كشد. آنچه از آنها با وجود شعله هاى سركش آتش مانده بود، تنها يك قرآن جيبى بود و دو تا پلاك.
…………………………………………………………………………………..
پناه بر شهيد
من در منطقه امدادگر بودم. يك شب كه به طرف سنگرهاى عراقى پيش مى رفتيم، برادرى كه پيشاپيش ما بود تير خورد. چون اول عمليات بود خواستم خودم را به نادانى بزنم و بگذرم، نتوانستم. نشستم و آن طور كه تشخيص مى دادم محل زخم را پانسمان كردم. بلند شدم كه حركت كنم، يك لحظه احساس كردم پايم قطع شده. كنار همان شخص افتادم روى زمين. قدرت بلند شدن نداشتم، مرتب هم اطراف ما را مى زدند. چون قبلا از داخل آب عبور كرده بوديم بدنم خيس بود. خيلى زود سردم شد. هر چه انتظار كشيدم از گروههاى امداد كسى برسد و مرا به عقب ببرد، خبرى نشد. ساعت دوازده شب بود. بى اختيار رفيق بغل دستم را بغل گرفتم كه قدرى گرم بشوم، فايده نداشت، بدن او هم كاملا خيس بود. گاهى به هوش بودم و دوباره از خود بيخود مى شدم. صبح در روشنايى قبل از آنكه مرا از جايم حركت بدهند، آنقدر فهميدم كه من ديشب تا صبح به بدن يك شهيد پناه برده بودم.
…………………………………………………………………………………..
ناصر حسيني
در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارده- پانزده ساله اهل رهنان اصفهان. صفا و خلوص غريبى داشت، مسلم بود كه شهادت او ردخور ندارد و به همين دليل و به بهانه كم سن و سالى اش اغلب دوستان نوبت پست او را از خواب بيدار نمى كردند و به جاى او نگهبانى مى دادند. سنگر نگهبانى عصر در آن قسمت از منطقه فوق العاده در تيررس دشمن بود. يك روز بعد از ظهر داخل سنگر نگهبانى اش صداى انفجار آمد. آتش و دود همه جا را فراگرفته بود. هر چه او را صدا زديم جوابى نشنيديم. به درون سنگر رفتيم، كاسه ي سرش از بين رفته بود. او را بردند عقب. يكى از رفقا كه جيبهايش را خالى كرده بود به كاغذ نوشته اى برخورده بود به اين شرح: گناهان هفته، شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل در فوتبال. يكشنبه: زود تمام كردن نماز شب. دوشنبه: فراموش كردن سجده شكر يوميه. سه شنبه: شب بدون وضو به بستر رفتن. چهارشنبه: در جمع با صداى بلند خنديدن. پنجشنبه: پيشدستى فرمانده در سلام به من. جمعه: تمام نكردن تعداد صلوات مخصوص جمعه و به هفتصد تا كفايت كردن… و اين شهيد كسى جز ناصر حسينى نبود.
…………………………………………………………………………………..
شيميايي شهدا
عمليات لو رفته بود. بسيارى از بچه ها به شهادت رسيده بودند، روى قله شاخ شميران، اين طرف و آن طرف آتش توپ و تانك دشمن تمامى نداشت. برادران تعاون آمده بودند جنازه ها را جمع كنند و پشت خط بياورند كه در چنين شرايطى شيميايى زدند. نيروهاى تعاون قبل از اينكه بتوانند شهدا را جابه جا كنند خود به آنها پيوستند. دستور عقب نشينى دادند. هركس سعى مى كرد آن مقدار كه مى تواند جنازه اى را به عقب بياورد. در ميان شهدا على بسطامى مسئول اطلاعات عمليات، محمد پيرنيا، نعمان غلامى و ساير دوستان بودند. كسانى كه از اول جنگ در جبهه حضور داشتند. احساس غربت عجيبى داشتيم، نه پايمان به عقب مى رفت نه جلو.
…………………………………………………………………………………..
کربلا موسوي
آبان سال 64 حدود دو الى سه بعد از ظهر بود. كربلا موسوى مشغول نوشتن وصيت نامه اش بود كه به وسيله تركش خمپاره به شهادت رسيد. قطرات خون او روى كاغذ دستنويس اش پخش شده بود و حالت امضاى پاى سند را به خود گرفته بود.
…………………………………………………………………………………..
شهادت افتخار ماست
در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] ‘خرمشهر’ بوديم. يكى از دوستانم به نام ‘اميدعلى جليلى’ بر روى ديوارى با گچ نوشت: ‘شهادت افتخار ماست’. دقايقى بعد به وسيله تركش شهيد شد. قبل از شهادتش، به اندازه اى كه رمق داشت و مى توانست سر پا بايستد زير اين شعار را با خون خودش امضا كرد.
…………………………………………………………………………………..
مستجاب الدعوة
در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه و شرق بصره] با يكى از دوستان داخل كانال بوديم. همان طور نشسته، روى كاغذ با خودكار نوشت: ‘خدايا شهادت را نصيب ما بگردان’. داشت داخل اين عبارات را پر مى كرد كه تركش آمد و سرش را برد. قلم همچنان محكم در دستش بود كه من بوسيدم و جدايش كردم (اين را يكى از برادران كه اين صحنه سخت تكانش داده بود، مى گفت).
…………………………………………………………………………………..
انتخاب احسن
پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم ‘محمد بكتاش’ كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم ‘محمد’ دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟ گفت: بدون وضو! تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟ حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب. جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد. خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، ‘محمد’ را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم. ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است. ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد.