خاکریز اسمانی
دفترچه خاطرات
…………………………………………………………………
ولایت
……………………………………………………………………………
يا زهرا(س)
در گردان پدافند ‘توپخانه 42 يونس’ در قسمتى از منطقه عملياتى راه را گم كرده بوديم. همه سر درگم بودند. هر طرف كه مى رفتيم راه به جايى نمى برديم. در همين حال يكى از بچه ها با پوكه هاى كاليبر 23 روى زمين مشغول نوشتن جمله ‘يا زهرا’ (س) بود، در كمال سادگى و صداقت. وى از آن برادرانى بود كه هر وقت مشكلى برايشان پيش مى آمد به ‘بى بى فاطمه (س)’ توسل مى جستند. توجه همه را به خودش جلب كرده بود. عبارت بيش از يك نقطه ي ديگر نمى خواست. دست از كار كشيده، داشت بچه ها را تماشا مى كرد كه با لبهاى خشكيده، حيران و سرگردان اين طرف و آن طرف را نگاه مى كردند. گريه مى كرد و زير لب چيزى مى گفت. پوكه نقطه را كه در زمين فرو برد و عبارت كامل شد صداى ماشينى از دور شنيده شد. در اين لحظه همه اشك مى ريختند. اين ماشين بچه هاى مهندسى رزمى بود كه براى جمع آورى سيمهاى خاردار آمده بودند. ماشين خراب شده و از حركت بازمانده بود. بدين ترتيب با عنايت حضرت زهرا (س) نجات پيدا كردم.
………………………………………………………………………………………………
اقتدا به على
در عمليات بيت المقدس [؟] بعد از اينكه ‘گردان ابوذر لشكر المهدى (عج)’، ‘تپه 185′ را فتح كرد، تعداد زيادى اسير گرفتيم. هوا به قدرى گرم بود كه خيل اسرا تا چشمشان به نيروهاى ما مى افتاد به اتفاق مى گفتند: ‘ماء’. سر و وضع رقت بارشان فرصت تأمل را از آدم مى گرفت. با آنكه هر كدام از بچه ها بيش از يك قمقمه آب در اختيار نداشتند، اغلب به مولايشان اقتدا كردند و آنها را در اختيار دشمن خود گذاشتند. آبى كه واقعا در آن بيابان برهوت، حكم كيميا را داشت. درد سر ندهم، تا ظهر آن روز آب به ما نرسيد. آتش بى وقفه دشمن تردد خودروها را مختل كرده بود. در طول راه كه اسرا را به عقب مى برديم به گندابى رسيديم كه در چاله اى جمع شده بود. برادران از فرط گرمازدگى و عطش از آن نوشيدند. بعضى هم با ياد تشنگى آقا ابى عبدالله (ع) خود را دلدارى و به راه ادامه مى دادند تا عصر آن روز كه با فرستادن يك ماشين يخ به دادمان رسيدند.
………………………………………………………………………………………………
برو برادر برو
شب عمليات رمضان [23/4/61- شمال غربى پاسگاه زيد عراق] در جبهه ‘كوشك’ وقتى از ميدان مين عبور مى كرديم - با وصف اينكه بيش از چندين متر با دشمن فاصله نداشتيم- آن چنان از زمين و آسمان گلوله مى آمد كه نه مى شد عبور كرد و نه دراز كشيد. مزيد بر اين، وجود برادران نازنينى بود كه داخل ميدان مين افتاده بودند. با دست و پا و سر و سينه مجروح و برخى نيز شهيد. مانده بودم كه چه خاكى بر سرم كنم. نه راه پس داشتم نه راه پيش. در همين گير و دار دستى پايم را بلند كرد و روى سينه اش گذاشت و محكم و مصمم گفت: ‘برو برادر، برو. برو مهدى (عج) جلو است.’ خدا مى داند به قدرى اين كلمات را جدى و مطمئن بيان كرد كه باورم شد واقعا حضرتش را ديده.
………………………………………………………………………………………………
پاهاي قلم شده انتقام
بعد از عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] بچه ها با دل شكسته در مسجدى وسط بيابان كه يادگار شهداى اوايل جنگ بود و قبور مطهرشان بعضا در آنجا به چشم مى خورد، مشغول آموزش بودند، نقشه خوانى و كار با قطب نما و نظير آن. من و چند نفر از آن جمع را به منطقه عملياتى كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] بردند. بعد از توجيه داخل كانالها رفتيم. آتش دشمن بى امان بود. حجم آتش بچه هاى تازه وارد را گرفته بود. داخل كانال پر بود از اجساد عراقى. در نقطه اى جهت استراحت توقف كرديم. بيش از پنج پاى از زانو قطع شده مزدوران اطراف ما ريخته بود. برادر مفقودالاثر ‘رسول فطرايه’ كه به اين پاها خيره شده بود گفت: شك ندارم كه اين پاهاى قلم شده به انتقام لگدهايى است كه به در خانه بى بى فاطمه (س) زده شدند و حرمت خانه مولا و اهل بيت را نگه نداشتند.
………………………………………………………………………………………………
ياد اهل بيت
فرمانده گردان ما گردان حضرت ابوالفضل (ع) - برادر ‘محمد صابر’ صداى فوق العاده دلنشينى داشت. تا او بود هيچ كس به خودش اجازه نمى داد دعاى كميل را بخواند. يك شب جمعه از آن شبهاى از ياد نرفتنى، دعايى خواند كه حال همه دگرگون شد. بعد از پايان مراسم با هم حركت كرديم به سمت چادرها. يكى از بچه هاى شوخ طبع به او گفت: حاجى امشب محشر كردى. مگر چه خبر بود؟ ‘آقاصابر’ جواب داد: چيزى نبود. مدتى مرخصى نرفته بودم دلم حسابى هواى بچه ها و اهل بيت را كرده بود. رويم نمى شد تنهايى گريه كنم، دعا را بهانه كردم و شما هم ندانسته شريك غم من شديد!
………………………………………………………………………………………………
ذکر يا حسين
بعد از عمليات عراق براى پس گرفتن ‘فاو’، در يك گروه از تخريب وظيفه داشتيم پل لوله اى ‘ فاو’ را منهدم كنيم. وقتى به روى پل رسيديم، متوجه شديم كه ‘خرج گود’ را براى ايجاد حفره نياورده ايم. اگر اين پل از بين نمى رفت، عراق مى توانست تا ‘خرمشهر’ و ‘آبادان’ پيشروى كند. ناچار با وسايل ابتدايى مثل بيل و كلنگ افتاديم به جانش. با اولين ضربات دشمن شروع كرد به آتش ريختن روى پل. با خنده و شوخى به روى خودمان نياورديم و تقريبا موفق شديم قبل از رسيدن لشكر عراق به آن نقطه، پل را از بين بيريم. موقع برگشتن، ماشين ما در گل و لاى گير كرد. زور مى زديم و صلوات مى فرستاديم. يكى از برادران كه ارادت خاص ترى به آقا امام حسين (ع) داشت، چند بار ايشان را صدا زد و ما از آن وضعيت نجات پيدا كرديم. از آن زمان به بعد من توجه ديگرى به امام حسين (ع) پيدا كردم. در مراسم، در تنهايى، در مشكلات. بعد از آن واقعه بچه ها دوستمان [؟] را ‘ياحسين’ صدا مى زدند.
………………………………………………………………………………………………
نسخه برداري رؤيا
در ميان بچه هاى تبليغات لشكر 27 حضرت رسول (ص) برادر نقاشى بود به نام آديش كه در كارش استاد بود. همه مى دانستند كه اغلب نقاشى هايش با توسلات توأم است. يكى از كارهاى او كه هنوز روى ديوار ساختمان تبليغات پادگان دوكوهه مى درخشد، تصوير واقعه ى عاشوراست كه چشم همه ى بچه هاى لشكر به آن روشن شده است. او اين تصوير را شب در عالم رؤيا ديده بود. فردايش بدون اطلاع ديگران، وسايل را آماده و آن را اجرا كرد. آن تصوير، مظلوميت آقا امام حسين (ع) را در روز عاشورا نشان مى داد و تيرهايى كه بر پيكر نازنينشان نشسته بود. آن حضرت از تنهايى بر شمشير خود تكيه كرده بودند و ذوالجناح كه روى دوپا بلند شده بود نيز در تصوير ديده مى شد. زمين كربلا هم كه از تشنگى دهان باز كرده، با خون امام و يارانش سيراب شده بود. او اين نقاشى را در تاريخ 23/2/65 بر ديوار ساختمان تبليغات نقش كرد.
………………………………………………………………………………………………
علي اصغرها را جدا کنيد
نمى دانستم چه طور خدا را شکر كنم كه حاجتم را روا كرده بود و مرا، با اين كه كم سن و سال بودم، پذيرفته بودند. در پادگان شهيد باكرى در ميان خيل رزمندگان تصورش را هم نمي کردم که بيايند سراغ ما و بخواهند ما را برگردانند. مسئول پادگان براي تقسيم بندي نزد ما آمد . اولين حرفي که به زيردستانش زد اين بود: ‘علي اصغرها را جدا کنيد’. شستم خبردار شد که رفتني هستيم. بلافاصله يک نفر آمد و دست من و بچه هاي هم سن مرا گرفت و از صف کشيد بيرون. مي دانستم که نمي خواهند ما را به عمليات بفرستند. بعد، نوبت حبيب بن مظاهرها - پيرمردها- بود؛ مثل هميشه. اما من تصميم خودم را گرفته بودم . بايد به هر ترتيب در عمليات شرکت مي کردم. همان هم شد. رفتم ماووت. بعد از مختصر آموزشى، براى شركت در عمليات بيت المقدس 3 حاضر شديم. عمليات با رمز يا زهرا (س) شروع شد. پشت پيراهنم نوشته بودم: ‘حسين جان غم مخور ما هم غريبيم’. با فرياد ‘يا حسين’ حمله كرديم.
………………………………………………………………………………………………
هم شهادت هم زيارت
يكى از دوستان ما در گردان اطلاعات و عمليات ‘لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع)’ بود. بعد به اطلاعات و عمليات ‘لشكر 21 امام رضا’ رفت. در عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] غواص بود و به شدت مجروح شد. به ملاقاتش رفتيم. مى گفت: خيلى دلم مى خواست بعد ازعمليات به زيارت امام رضا (ع) بروم. بعد از يكى دو روز شهيد شد- همزمان با شهادت شهيد محلاتى. جنازه اش را به ‘معراج’ و از آنجا به فرودگاه برديم. اتفاقا در فرودگاه دو جنازه بيشتر نبود. يكى براى ‘تهران’ و ديگرى براى ‘مشهد’. دوست ما بايد به ‘تهران’ منتقل مى شد و بعد به شهرستان خودش. از آنجا كه خدا مى خواست او به آرزويش برسد، پرچمهاى روى تابوتها را اشتباه زدند. در نتيجه او به ‘مشهد’ و جنازه دوم به ‘تهران’ فرستاده شد. چند روز بعد جنازه ها را برگرداندند و هر كدام را به شهر خودشان فرستادند. به اين ترتيب او امام را زيارت كرد.
………………………………………………………………………………………………
اسم حسين آمد ديگر حرفي ندارم
اولين كسى بودم كه از روستاى ‘طواله’، بخش ‘فامنين’ به جبهه اعزام مى شدم. آن موقع كلاس سوم راهنمايى بودم. پنهان از همه ثبت نام كردم. تا قبل از رفتن هر چه توانستم به پدر و مادرم كمك كردم- مى خواستم نمك گيرشان كنم تا مانعم نشوند. روز اعزام، يعنى اواخر اسفند 62 بعد از اينكه همه كارهايم را كردم و وسايلم را برداشتم به خانواده گفتم: خداحافظ! جلويم را گرفتند و همان حرفهاى قديمى را شروع کردند. به پدرم گفتم من يك سؤال از شما مى كنم. اگر فرداى قيامت حسين (ع) از شما بپرسد چرا نگذاشتيد پسرت به جبهه برود چه مى گويى؟ تا اسم امام حسين (ع) را به زبان آوردم، سرش را گذاشت روى قرآن و بلندبلند گريه كرد. بعد گفت: اسم حسين (ع) را آوردى، من ديگر چى بگويم. مادرت را راضى كن و برو. آن وقت مرا از زير قرآن رد كردند. از روستا تا مركز بخش را كه 9 كيلومتر راه بود دويدم و اشك ريختم؛ البته اشك خوشحالى. در پادگان قبولمان نمى كردند. مسئول آموزش برادر ‘سورى’ بود. به او گفتم: مى شود ما را امتحان كنيد. قبول كرد و گفت: هركس از اين ديوار شيب دار توانست بالا برود مى ماند. به هر جان كندنى بود خودم را بالا كشيدم. يك شب در آسايشگاه خوابيده بوديم كه گاز اشك آور زدند. يكى از بچه ها از پنجره آسايشگاه كه دو طبقه بود پريد پايين و من كه نگهبان بودم اسيرش كردم. آن قدر اذيتش كردم كه گريه افتاد. مى گفت: تو كه مرا مى شناسى. من هم مى گفتم: تو اسير من هستى و بايد طبق دستور رفتار كنم! حسابى شاكي شده بود.