خاطره ی کوتاه 26 شهریور 1393 توسط مدرسه مهران ایلام يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي ميكني… كه من شهيد نميشم؟» از آن به بعد ميگفتم: «خدايا! راضيام به رضاي تو.»خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند. مطلب قبلیمطلب بعدی