خاطرات پرواز...
از همه غم انگيزتر جسد همان دختر پرستاري بود كه…
«هلي كوپتر با پره هاي شكسته شده و اجساد درونش تلوتلو مي خورد. مجروحين داخل آن همه شهيد شده بودند و از همه غم انگيزتر جسد همان دختر پرستاري بود كه گلوله پهلويش را شكافته بود و بعد از 18 ساعت خونريزي به شهادت رسيده بود. پايش در داخل هلي كوپتر بود و بدنش با روپوش سفيد خونين از هلي كوپتر آويزان شده و دستهاي آويزانش به روي خاك كشيده مي شد.»
#ff0000;">«درباره شهيد فوزيه شيردل - شهادت 25/5/58»
فوزيه جان! وظيفه ات تمام شد. از آن روز كه چشمهايت را با آرامش فرو بسته اي، سالها مي گذرد. تو پرستار بودي، همان طور كه زينب(س) پرستار بود. مي دانم آنجا كه هستي نه جنگي هست، نه مجروحي و نه…! نمي دانم تو و بي بي چطور مي توانيد پرستار نباشيد.
……………………………………………………………………………………..
به تهران رسيدم
«تپش قلبم مانند صيقل دهل صدا مي كرد و احساس مي كردم گوشهايم دارد كر مي شود قدمهايم را محكم مي كردم، اما راه صاف برايم از سنگلاخ بيابان بدتر بود. انگار كسي داد كشيد: «برو، زودباش» و من چقدر سخت از آنجا گذشتم. حالا كوههاي سر به فلك كشيده كردستان زيرپايم بود و من چه تنها مي رفتم با كيفي بردوشم. به تهران رسيدم…
همه شاد بودند از اينكه به مقصد رسيده اند. اما من هواي رفتن دوباره به سرم زد… و چه وحشتناك بود تنهايي من از آن زمان به بعد!» (4 تير 1359)
«از دفتر خاطرات شهيد صديقه رودباري - شهادت 28/5/59»
تنهايي ات خيلي زود تمام شد، خواهرم! چه زود به آرزوي وصال رسيده اي! هواي رفتن به كجا را داشته اي كه اينقدر بي تاب بوده اي؟ چه رازي در اين پرواز هست كه همه نوشته ايد و آرزو كرده ايد و چندي بعد راهي سفر شده ايد؟!
«شهناز گفت: ديشب خواب ديدم هر دومون لباس سفيد پوشيده ايم. اين يكي شهناز گفت: يعني با هم شهيد مي شيم !فردا جنازه هر دوشان كنار گلفروشي افتاده بود.»
(شهناز حاجي شاه و شهناز محمدي زاده - شهادت بر اثر درگيري مسلحانه خرمشهر 8/7/59)حتماً آن روز گلهاي گل فروشي از بوي ياس شما عروسان لبريز شده اند.
……………………………………………………………………………………..
پريدم با پر و بال صبايي
«با الهام گرفتن از پروردگارش در روز چهارم اسفند ماه، 10 ساعت قبل از اينكه به مقام والاي شهادت نايل آيد، وحي الهي به او الهام شد كه به عنوان وصيت نامه بر روي تخته سياه مدرسه اين چنين نوشته بود؛
پريدم با پر و بال صبايي
به بالاتر، به يك دنياي عالي.»
«شيرين پيمان (12 ساله) - شهادت 5/12/62 بمباران مسكوني تهران»
شعري كه بر تخته سياه مدرسه نوشته بودي، خواندم. نمي دانم اگر يك روز آوار اتاقت را بر سينه تحمل نمي كرد، چه مي شد؟ امروز كجا مي بودي؟ عكست را ديدم و دستخط زيبايت را كنار آن! من هم براي تو شعري نوشته ام؛
تو را مهمان ملك عرش كردند
برايت آسمان را فرش كردند
مي خواني اش؟!
……………………………………………………………………………………..
خواهرم ما پيروز شديم و بعثيها شكست خوردند
اينجا طبقه سوم موزه شهدا يعني موزه زنان شهيد است. دفتر انشاي دختري سيزده ساله را مي بينم كه در حمله موشكي خرم آباد در سال 1361 به شهادت رسيده است: «… مثلاً درباره خانمها كه در دوره طاغوت مثل كالايي تزئيني بودند، ولي امروز خوشبختانه مقام والاي خود را باز يافته اند. خوب حالا كه جنگ تحميلي ايران و عراق ادامه دارد، جوانان ما با سينه هاي سپر به جنگ اين بعثيون مي روند و با رهنمودهايي كه امام مي دهد، اين بعثيها را شكست مي دهند. ما هم دعا مي كنيم كه ايران، عراق را شكست دهد…»
«شيوا شاياني فر… شهادت 23/4/1361»
خواهرم ما پيروز شديم و بعثيها شكست خوردند، اما اي كاش تو و خواهر پنج ساله ات «شادي» هم بوديد و طعم شيرين اين پيروزي را مي چشيديد. شيواجان! مي دانم معلمي كه زير انشاي تو نمره 20 و صد آفرين را نوشته همان روز كه آن را با صداي شيرين تو شنيده، طعم پيروزي را هم چشيده است.
……………………………………………………………………………………..
خوش به حالت كه به آرزويت رسيده اي!
«من پرواز را دوست دارم كه عاشقانه از اين عالم مادي به سوي عالم ملكوت و معنويات پرواز كنم. روحم را از زندان دنيا آزاد سازم و خودم را در راه معبودي به نيستي و فنا زنم تا بقا يابم.
خدايا! چقدر دوست دارم پرواز در آسمان ملكوت و رسيدن به تو را. به سوي تو كه تمام وجودم از عشق تو مي سوزد و روحم هميشه به خاطر عشق تو مي تپد و جانم چون شمع مي سوزد.»
«بخشي از دفتر خاطرات ايران قرباني - شهادت 12/11/65 مناطق مسكوني ميانه»
پرواز تماشايي ات در اوج ملكوت را مي توان از لا به لاي واژه هاي خالص دفترچه خاطراتت خواند خواهرم. خوش به حالت كه به آرزويت رسيده اي! چون شمع سوخته اي! شيرين هم آرزوي پرواز داشت. شعرش حالا درست در كنار توست. حتماً هزار بار آن را برايت خوانده است. تو هم هزار بار دفترچه خاطراتت را برايش بازكرده اي.
……………………………………………………………………………………..
مادر زير لب آية الكرسي و شهادتين زمزمه مي كند
«ظهر عيد مبعث بود. همه فرزندان به خانه پدر آمده بودند تا در كنار هم آن روز را جشن بگيرند. معصومه در گوشه اتاق مثل هميشه خلوتي گزيده و با كتابهايش مأنوس است. خديجه اين دنياي خلوص از شهر خون و قيام، همراه فرزندانش،علي و رفيعه و محدثه، به ميهماني پدر آمده اند. فاطمه نيز كه تازه درس و دانشگاه را تمام كرده، براي شركت در جشن مبعث آمده و اينك با فرزندانش مهدي و محمد شادي بخش محفل گرم خانواده شده اند.
براي چهارمين بار از راديو آژير خطر به گوش مي رسد. مادربزرگ نماز مي خواند. و مادر زير لب آية الكرسي و شهادتين زمزمه مي كند.»«روايت شهادت زنان قزويني از زبان شهيد فاطمه قزويني»كاش صداي آژير هيچ گاه در خانه تان شنيده نمي شد و جشن شما را خراب نمي كرد. كاش امروز معصومه و خديجه و فاطمه بودند، مادربزرگ نماز مي خواند و مادر زيرلب آية الكرسي زمزمه مي كرد، اما اين بار هيچ گاه صداي آژير نمي آمد.
……………………………………………………………………………………..
من از اين قبرها بدم مي آيد
«دو روز قبل از شهادت در بهشت زهرا(س)، به بهانه بيرون آوردن كيف پول خود از داخل قبرهاي آماده و حفر شده، لحظاتي داخل آن مي شود تا اوضاع قبر را بهتر لمس كند. وقتي بيرون آمد، گفت: من از اين قبرها بدم مي آيد، از قبرهاي بالا كه مربوط به شهداست بيشتر خوشم مي آيد، دوست دارم در آنها خاك شوم».
«شهيد رؤيا سقايي - بمباران مناطق مسكوني همدان - 12/11/65»
خواندن و ديدن واژه ها و جملاتي كه مادران و دختران اين آب و خاك قبل از چشيدن شربت شهادت روي كاغذ آورده اند، انسان را بيش از پيش متوجه كوچك بودن اين دنيا مي كند. كاش ما هم به پرواز در مي آمديم و اين كوچكي را از اوج به نظاره مي نشستيم.
……………………………………………………………………………………..
من خواب ديده بودم كه عروسي كرده اند
«قبل از اينكه ايشان شهيد بشوند، من خواب ديده بودم كه عروسي كرده اند. من وقتي به خودشان گفتم خيلي خوشحال شدند. ولي مادرم ناراحت شدند كه اين چه خوابي است كه مي گويي! و بعد از مدتها به تعبير خوابم پي بردم، زيرا ايشان جشن و سرور شادي را در حجله شهادت برپا نمودند.»
«نقل از خواهر شهيد زهرا قضايي»
زهرا جان! اگر آن روز تو عروس نمي شدي، خواهران كوچكت چشمان ناز عروسكانشان را برهم گذاشته نمي ديدند. پيراهن سفيد عروسي سالهاست كه بر بالاي آسمان باغچه ما دامن گسترده.
……………………………………………………………………………………..